کتاب چین



امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: روزی پیامبر خدا (ص) وارد خانة ما شد؛ در حالی که فاطمه (س) در کنار دیگی نشسته بود و من هم عدس پاک می کردم. رسول خدا مرا صدا زد و فرمود: یا ابالحسن!» گفتم: لبیک یا رسول الله!» فرمود: از من بشنو که من جز آنچه پروردگارم امر فرموده نمی گویم. هیچ مردی نیست که در خانه به همسرش کمک می کند؛ مگر آن که خداوند به تعداد موهایی که در بدن دارد برای او پاداش عبادت یک سالی را می دهد که در روزهایش روزه بدارد و شب ها به عبادت خداوند بایستد و به او پاداشی مانند آنچه به صابران می دهد عطا خواهد کرد؛ آنچه به داود نبی و یعقوب و عیسی داد. یا علی! کسی که در خدمت خانواده ای باشد و عارش نیاید، خداوند نام او را در دفتر شهدا می نویسد و به ازای هر روز و شبش ثواب هزار شهید نویسد و در برابر هر قدمی که برداشته، ثواب یک حج و عمره برای او نویسد و به تعداد هر رگی که در او است، خداوند یک شهر در بهشت به او خواهد داد. یاعلی! لحظه ای خدمت در خانه بهتر از عبادت هزار سال و هزار حج و هزار عمره است و بهتر از آزاد کردن هزار بنده و شرکت در هزار جنگ و هزار بار عیادت مریض و هزار جمعه (شاید مقصود نماز جمعه باشد و شاید اعمال روز جمعه) و هزار تشییع جنازه و هزار گرسنه ای که سیرشان کند و هزار ای که بپوشاند و دادن هزار اسب در راه خدا می باشد و بهتر از هزار دیناری است که بر مساکین صدقه دهد و برای او بهتر است از این که تورات و انجیل و زبور و قرآن بخواند و هزار اسیری که بخرد و آزاد کند و برای او بهتر از هزار شتری است که به فقرا بدهد. این مرد از دنیا نمی رود؛ مگر آن که جایگاه خود را در بهشت ببیند. یا علی! خدمت به خانواده مایة بخشایش گناهان کبیره است و آتش خشم الهی را خاموش می کند و مهریة حورالعین و مایة زیاد شدن حسنات و درجات است. یا علی! کسی به زن خود خدمت نکند؛ مگر صدیق یا شهید یا مردی که خداوند خیر دنیا و آخرت او را بخواهد». جامع الاخبار، ص 102.

نگارنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب تا ساحل آرامش جلد اول صفحه 78


آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه می کرد و همین که حدس زد می­خواهم دوچرخه­ام را بردارم بلند گفت: الله اکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخه­ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی­دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همة کارهای خانه هم رسیدگی می­کرد؛ چون تا صدای سر رفتن کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: الله اکبر.» و بعد با اشاره دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقۀ­ دیگر نمازش تمام می­شود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: لا اله الا الله.»

گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : آبنبات هل دار صفحه 23


امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: روزی پیامبر خدا (ص) وارد خانة ما شد؛ در حالی که فاطمه (س) در کنار دیگی نشسته بود و من هم عدس پاک می کردم. رسول خدا مرا صدا زد و فرمود: یا ابالحسن!» گفتم: لبیک یا رسول الله!» فرمود: از من بشنو که من جز آنچه پروردگارم امر فرموده نمی گویم. هیچ مردی نیست که در خانه به همسرش کمک می کند؛ مگر آن که خداوند به تعداد موهایی که در بدن دارد برای او پاداش عبادت یک سالی را می دهد که در روزهایش روزه بدارد و شب ها به عبادت خداوند بایستد و به او پاداشی مانند آنچه به صابران می دهد عطا خواهد کرد؛ آنچه به داود نبی و یعقوب و عیسی داد. یا علی! کسی که در خدمت خانواده ای باشد و عارش نیاید، خداوند نام او را در دفتر شهدا می نویسد و به ازای هر روز و شبش ثواب هزار شهید نویسد و در برابر هر قدمی که برداشته، ثواب یک حج و عمره برای او نویسد و به تعداد هر رگی که در او است، خداوند یک شهر در بهشت به او خواهد داد. یاعلی! لحظه ای خدمت در خانه بهتر از عبادت هزار سال و هزار حج و هزار عمره است و بهتر از آزاد کردن هزار بنده و شرکت در هزار جنگ و هزار بار عیادت مریض و هزار جمعه (شاید مقصود نماز جمعه باشد و شاید اعمال روز جمعه) و هزار تشییع جنازه و هزار گرسنه ای که سیرشان کند و هزار ای که بپوشاند و دادن هزار اسب در راه خدا می باشد و بهتر از هزار دیناری است که بر مساکین صدقه دهد و برای او بهتر است از این که تورات و انجیل و زبور و قرآن بخواند و هزار اسیری که بخرد و آزاد کند و برای او بهتر از هزار شتری است که به فقرا بدهد. این مرد از دنیا نمی رود؛ مگر آن که جایگاه خود را در بهشت ببیند. یا علی! خدمت به خانواده مایة بخشایش گناهان کبیره است و آتش خشم الهی را خاموش می کند و مهریة حورالعین و مایة زیاد شدن حسنات و درجات است. یا علی! کسی به زن خود خدمت نکند؛ مگر صدیق یا شهید یا مردی که خداوند خیر دنیا و آخرت او را بخواهد». جامع الاخبار، ص 102.

گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب تا ساحل آرامش جلد اول صفحه 78


- لعنت به تو. اینجا چه می کنی؟ چه کسی تو را به این حریم راه داده؟! اینجا وادی السلام است، جولانگاه تو نیست. گفته بودند شیطان را به این حریم راه نمی دهند.

- تو اکنون در قلمرو من وارد شده ای؛ ملکوت سفلی قلمروی من است، جز آن وقت که گهگاه بعد از درس شیخ به حرم علی می روی، الباقی اوقات در قلمرو من هستی. ریسمانی که به گردن داری را ببین که چگونه با پوست و گوشتت عجین شده، ریسمان از بدن خودت رویییده، قلمرو من برای روییدن ریسمان حاصلخیز است.

ابلیس به شکل تنفربرانگیزی خندید. جوان بار دیگر وحشت زده به طناب نگاه کرد. از دهان شیطان کلماتی خارج شد که جوان آنها را نشناخت. کلمات به دور ریسمان پیچید و درون آن فرو رفت. تاروپود طناب از حروف و کلمات بافته شده بود. دامن غ» در حلقه و» گره شده بود و دو حرف ر» مثل دو میخ آنها را به هم کوفته بود.

- برای همه هم درس هایت که در درس شیخ می نشینید، ریسمان هایی دارم، برای همه آنها که می شناسی و نمی شناسی. از کسانی چون شما چشم نخواهم پوشید، در حالی که ممکن است چند روز دیگر چون شیخ مایه رنج من شوید!

- مگر شیخ با تو چه کرده؟

شیطان زنجیر ضخیم شکافته شده ای را روی زمین انداخت.

- دیروز با این زنجیر گردن شیخ را گرفتم و تا میان بازار کشیدم؛ ناگهان تکانی خورد و حلقه های زنجیر را شکافت. تمام اهل این شهر را با ریسمان های پوسیده ای مثل آنچه تو در گردن داری به این سو و آن سو کشانده ام، ولی برای صید شیخ همه این ها ناتوان است.


گردآورنده : خانم کتاب چین

منبع : کتاب نخل و نارنج، وحید یامین پور، صفحات 6 و 7




برادری بود که دیر وقت و از نیمه شب گذشته به دیدنم آمده بود. پر از رنج بود. پر از طلب بود. حرف که می زد مثل مار می پیچید و با درد می پرسید که فلانی، راستی بگو، به من دروغ نگو، به من تلقین نکن، من می خواهم درست بشوم من چهار سال است که دارم به خودم ور می روم، ولی هیچ اثری ندیده ام و از یاری خدا و از امید بویی نبرده ام. من هنوز در دلم، ضعف و کینه و بخل . صف کشیده اند. من پاک از پا درآمده ام. راستی چه کار کنم؟

می گفت و می گفت. راستی که دیوانه شده بود. گریه می کرد، ولی گریه اش گریه ی ذلیلی بود. برای من سخت بود که اشک ذلت را بر چهره ی مردی ببینم. و برای من سخت بود که بار این همه حرص و سوز و شتاب را بر دوش او ببینم. و این همه را نمی شد که با نرمی و دلالت، که او به تلقین متهمش می کرد، برطرف ساخت. و نمی شد با سکوت و بی اعتنایی که او تحملش را نداشت رهایش کرد.

ادامه دارد

گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب صراط، علی صفایی حائری، صفحه 13


آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه می کرد و همین که حدس زد می­خواهم دوچرخه­ام را بردارم بلند گفت: الله اکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخه­ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی­دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همة کارهای خانه هم رسیدگی می­کرد؛ چون تا صدای سر رفتن کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: الله اکبر.» و بعد با اشاره دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقۀ­ دیگر نمازش تمام می­شود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: لا اله الا الله.»

گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب آبنبات هل دار، مهرداد صدقی، صفحه 23


امیرمؤمنان علی (ع) فرمود: روزی پیامبر خدا (ص) وارد خانة ما شد؛ در حالی که فاطمه (س) در کنار دیگی نشسته بود و من هم عدس پاک می کردم. رسول خدا مرا صدا زد و فرمود: یا ابالحسن!» گفتم: لبیک یا رسول الله!» فرمود: از من بشنو که من جز آنچه پروردگارم امر فرموده نمی گویم. هیچ مردی نیست که در خانه به همسرش کمک می کند؛ مگر آن که خداوند به تعداد موهایی که در بدن دارد برای او پاداش عبادت یک سالی را می دهد که در روزهایش روزه بدارد و شب ها به عبادت خداوند بایستد و به او پاداشی مانند آنچه به صابران می دهد عطا خواهد کرد؛ آنچه به داود نبی و یعقوب و عیسی داد. یا علی! کسی که در خدمت خانواده ای باشد و عارش نیاید، خداوند نام او را در دفتر شهدا می نویسد و به ازای هر روز و شبش ثواب هزار شهید نویسد و در برابر هر قدمی که برداشته، ثواب یک حج و عمره برای او نویسد و به تعداد هر رگی که در او است، خداوند یک شهر در بهشت به او خواهد داد. یاعلی! لحظه ای خدمت در خانه بهتر از عبادت هزار سال و هزار حج و هزار عمره است و بهتر از آزاد کردن هزار بنده و شرکت در هزار جنگ و هزار بار عیادت مریض و هزار جمعه (شاید مقصود نماز جمعه باشد و شاید اعمال روز جمعه) و هزار تشییع جنازه و هزار گرسنه ای که سیرشان کند و هزار ای که بپوشاند و دادن هزار اسب در راه خدا می باشد و بهتر از هزار دیناری است که بر مساکین صدقه دهد و برای او بهتر است از این که تورات و انجیل و زبور و قرآن بخواند و هزار اسیری که بخرد و آزاد کند و برای او بهتر از هزار شتری است که به فقرا بدهد. این مرد از دنیا نمی رود؛ مگر آن که جایگاه خود را در بهشت ببیند. یا علی! خدمت به خانواده مایة بخشایش گناهان کبیره است و آتش خشم الهی را خاموش می کند و مهریة حورالعین و مایة زیاد شدن حسنات و درجات است. یا علی! کسی به زن خود خدمت نکند؛ مگر صدیق یا شهید یا مردی که خداوند خیر دنیا و آخرت او را بخواهد». جامع الاخبار، ص 102.

گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب تا ساحل آرامش، جلد اول، محسن عباسی ولدی، صفحه 78


قسمت اول را می توانید از اینجا مطالعه بفرمایید.

 

در من طوفان سختی بود و هجوم تندی، که مهار شده اش او را از جای می کند. گفتم تو می خواهی با چهار سال مطالعه و کتاب خواندن که اسمش را کار گذاشته ای و با آمدن به قم که اسمش را هجرت گذاشته ای، صاحب دلی بشوی که ابراهیم، در میان آتش و در کنار اسماعیل طناب پیچیده اش، بدست آورده بود و می خواهی به اطمینان برسی که او هم نرسیده بود؟

آن بزرگمرد راه رفته را پس از شصت سال خوشحال دیدند و سؤال کردند که چگونه به شادی رسیده ای؟ گفت که پس از شصت سال مبارزه و ریاضت امروز فهمیدم،که خیلی هوی ندارم. و تو می خواهی که در روز اول حرکت، هیچ هوایی نداشته باشی و هیچ مبارزه ای نداشته باشی.

گفتم قدم اول این است که فهمیده ای در تو چه می گذرد و قدم دوم این است که این وضع را توجیه نکنی و قدم سوم این است که خودت را برای یک عمر درگیری آماده سازی و قدم چهارم این است که با محاسبه ها و مقایسه ها، خودت را همراه باشی.

و تمرین ها را شروع کنی و از وزنه های کوچک دست به کار بشوی و برای بلاء و ضربه ها آماده شوی و آن وقت که به عجز رسیدی و از پای افتادی، با اعتصام و استعانت گام های نهایی را برداری و با این مرکب راه بروی.

گفتم تو هنوز از گناه تصور نداری، فقط از بخل ها و کینه ها و . رنگی دیده ای. هنوز نمی دانی که چشم تو در هر لحظه چه کارها داشته و نکرده و پای تو و دست تو و یک یک اعضا و جوارح و یک یک نیروهای درونی تو چقدر بی کار و ماندگار بوده اند، اگر تو این همه را می دیدی، لابد می مردی. برادر! راهی را که در یک عمر می روند، تو می خواهی فقط با شور و شوق، با حرص و سوز تمام کنی. می خواهی همین امروز تمامی بخل ها و حرص ها و ضعف هایت به قدرت و اطمینان و گذشت برسد. 

گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب صراط، علی صفایی حائری، صفحات 14 و 15


برادری بود که دیر وقت و از نیمه شب گذشته به دیدنم آمده بود. پر از رنج بود. پر از طلب بود. حرف که می زد مثل مار می پیچید و با درد می پرسید که فلانی، راستی بگو، به من دروغ نگو، به من تلقین نکن، من می خواهم درست بشوم من چهار سال است که دارم به خودم ور می روم، ولی هیچ اثری ندیده ام و از یاری خدا و از امید بویی نبرده ام. من هنوز در دلم، ضعف و کینه و بخل . صف کشیده اند. من پاک از پا درآمده ام. راستی چه کار کنم؟

می گفت و می گفت. راستی که دیوانه شده بود. گریه می کرد، ولی گریه اش گریه ی ذلیلی بود. برای من سخت بود که اشک ذلت را بر چهره ی مردی ببینم. و برای من سخت بود که بار این همه حرص و سوز و شتاب را بر دوش او ببینم. و این همه را نمی شد که با نرمی و دلالت، که او به تلقین متهمش می کرد، برطرف ساخت. و نمی شد با سکوت و بی اعتنایی که او تحملش را نداشت رهایش کرد.

ادامه دارد


گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب صراط، علی صفایی حائری، صفحات 13 و 14


در تابستان سال سوم به چهارم بود که اولین کتاب ها را خواندم، کتاب حسین کرد شبستری، امیر ارسلان نامدار، قهقهه اسکلت و چند تا کتاب پلیسی. واگویی کتاب امیر ارسلان نامدار کافی بود که ده ها جلسه بچه های کلاس را بر جای خود میخکوب کند. شلوغ ترین کلاس ها و بچه ها منتظر بودند که حسین پاپلی به کلاس آنها بیاید و قصه ی امیر ارسلان نامدار، شمس وزیر، قمر وزیر، مادر فولادزره، فولادزره دیو، زندانی شدن فرخ لقا، باغ سنگی، سنگ شدن این و آن و آزاد شدن فرخ لقا به دست امیر ارسلان، داستان امیر هوشنگ و . را بگوید. وقتی تلویزیون و سینما، CD، کامپیوتر، باشگاه، کلوپ، چراغ برق نباشد، قصه گو، معرکه گیر و غیره بازار گرمی دارند. کم کم زن های سر کوچه هم می گفتند حسین بیا قصه بگو. حسین بگو بالاخره عاقبت فرخ لقا چه می شود؟ من وقتی داستان گرفتار شدن فرخ لقا و شمس وزیر را به دست مادر فولادزره تعریف می کردم، گاهی زن ها گریه می کردند و برای آزادی آن ها نذر می کردند. مثل آن که داستان فرخ لقا و امیر ارسلان واقعا اتفاق افتاده است و حالا آن ها گرفتار مادر فولادزره اند و باید نذر و نیاز کرد تا آن ها آزاد شوند. بی بی سکین طرزجانی زنی که خود گرفتار شوهری تریاکی و تندخو و عملاً زندانی آن مرد بود که 40 سال از خودش بزرگ تر بود، 12 شمع به نیت دوازده امام برای امام زاده جعفر یزد نذر کرد که مادر فولادزره خودش سنگ شود و فرخ لقا آزاد شود. در حقیقت بی بی سکین نذر می کرد که خودش از شر عباس تریاکی که همان مادر فولادزره برای او بود آزاد شود. زن های فقیر و زجر کشیده از دست مردها و زمانه، آمادگی گریه داشتند، برای هر چیز حتی قصه امیر ارسلان نامدار و دلسوزی برای فرخ لقا گریه می کردند. در حال و هوای کوچه پس کوچه های یزد در دهه ی 1330 باید گفت گریه بر هر درد بی درمان دوا بود.


گردآورنده : خانم کتاب چین

منبع : کتاب شازده حمام(جلد اول و دوم)، دکتر محمدحسین پاپلی یزدی، صفحات 84 و 85



کودکان، نیاز به بازی دارند. بدون بازی، تربیت صحیح کودک، امکان پذیر نیست. بازی هم نیاز به همبازی دارد. بچه ها وقتی تعدادشان کم باشد، باید فکری به حال همبازی شان کرد. سه راه عمده برای این کار، وجود دارد:

اول، خدا برکت ندهد به این سی دی ها و برنامه های تلویزیونی و بازی های رایانه ای و . که کار مادران را ساده کرده است. برخی برای اینکه کودک، بهانه ی بازی نگیرد، فرزندشان را مشغول رسانه می کنند. رسانه ای شدن کودک، همان و به بیراهه رفتن تربیت، همان.

راه دوم، آن است که او را به مهد کودک بفرستیم. مهد کودک در تمدن امروز، یعنی عوض کردن مادر؛ اما با آرام ترین، شادترین و با کلاس ترین شکل ممکن!

راه سوم را کمتر کسی انتخاب می کند. دراین راه، پدر و مادر خودشان هم بازی کودک می شوند. چند پدر و مادر سراغ دارید که این کار را انجام دهند؟

گردآورنده : میثم

منبع : کتاب ایران! جوان بمان! ، محسن عباسی ولدی، صفحات 157 و 158


به گفته ی یکی از معاونین دبیر وقت شورای عالی امنیت ملی، قبل از حادثه ی کهریزک گزارشی به آقا میدهند که وضع آنجا نامناسب است؛ ایشان دستور بررسی میدهند. این دستور، به دبیرخانه ی شورای عالی امنیت ملی و قوه ی قضائیه برای پیگیری ارجاع میشود. آقای مرتضوی دادستان وقت تهران مدعی میشود که ما بررسی کردیم، این طوری نبوده است؛ ولی بعدها کمیته ای که آقای وحیدی وزیر اسبق دفاع هم عضوش بوده، پس از بررسی موضوع اعلام میکنند وضعیت کهریزک نامناسب است. با این سابقه، پس از انتقال برخی از بازداشت شدگان تظاهرات 18 تیر 88 به کهریزک، وقتی آقا از موضوع مطلع میشوند، بلافاصله از طریق آقای حجازی به آقای جلیلی دبیر شورای عالی امنیت ملی پیغام میدهند: شنیدم عده ای در آنجا هستند، بگویید ولو اینکه جای دیگر هم برای نگهداری ندارند، همه را آزاد کنند.».

دقت شود که لابد از نظر ضابطین انتظامی و قضایی اتهامی متوجه این افراد بوده است که بازداشت شده اند؛ با این حال، آقا تأکید دارند اگر جای دیگر ندارید که آنها را منتقل کنید، نباید در کهریزک بمانند و آزادشان کنید. متأسفانه به دلیل تعللی که کردند، آن حادثه ی ناگوار رخ داد؛ اما پس از آن، ظرف کمتر از یک ماه یعنی قبل از نیمه ی مرداد، اقداماتی انجام میشود مانند تعطیلی کهریزک و برکناری برخی از افراد و تشکیل پرونده قضایی برای آنها و . ؛ نهایتا در اسفند ماه 88 نیز عاملان آن محاکمه و محکوم میشوند. پس از آن هم با شکایت خانواده ی دو تن از مقتولین، آقای مرتضوی دادستان وقت تهران نیز محاکمه و پس از بررسی در دادگاه بدوی و تجدیدنظر، محکوم و در اردیبهشت سال جاری (1397) روانه ی زندان میشود.


گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب فتنه تغلب، مصطفی غفاری، صفحات 84 و 85



-  بچه ها! فقط 4 درصد دختران و ن بالای 30 سال امید به ازدواج دارند.

از کنار حرف شکوه سادات نتوانستم رد شوم. لحظه ای تأمل کردم، حرفش را که هضم کردم دود از کله ام بلند شد. احساس تنهایی عجیبی کردم. هیچ کس به فکر ما نبود. اتاق 611 شده بود خلوتگاه من و وجدان و فطرتم، غریبه و نامحرمی نبود که خودم را سانسور کنم یا وقتی از شوهر حرفی به میان می آید با کراهتی ساختگی، ادای بی نیازی از شوهر و تنفر از مردها را در بیاورم. احساس نیاز به مردی که سرم را روی شانه اش بگذارم و با سر انگشتان لطیفم دستانش را نوازش دهم و اوو کمی از صورت برافروخته ام فاصله بگیرد و در امتداد گیسوانم به چشمانم خیره شود، تمام وجودم را گرفته بود. کلمه مرد تمام وجودم را تسخیر کرده بود. سارا و شوهر ناگهانی اش، مدام از جلوی چشمم رژه می رفتند. چروک های منظم پرده آلبالویی آزارم می داد. دنبال یک به هم ریختگی بودم. یک چیزی که نظم زمان و یکنواختی اش را به هم بریزد. از سی و سه سال نظم و یکنواختی تنفر پیدا کرده بودم. حال مناجات داشتم. خدایا در این وابستگی من چه خیری نهفته بود؟ خدایا تکلیف نگاه پر حسرتم به راه رفتن شانه به شانه سارا و محمد چه می شود؟! تکلیف حسادتم چه می شود؟ گیرم من هم جزء هشتاد هزار نفر امسال بودم، تکلیف مابقی چیست؟! پاسخ آه پر درد شکوه سادات را چه کسی می دهد؟! جواب امید دخترانه ی سحرناز با کیست؟! حمیده غصه اش را بر کدام دل آوار کند؟! خط پایان آرایش های بی هدف محدثه کجاست!


گردآورنده : خانم کتاب چین

منبع : کتاب همیشه دختر، محمد ترکاشوند، صفحات 38 و 39


آقا جان، که تازه نمازش را شروع کرده بود، به جای اینکه به مهر یا قبله نگاه کند، مدام داشت به مسیر حرکت من نگاه می کرد و همین که حدس زد می­خواهم دوچرخه ­ام را بردارم بلند گفت: الله اکبر.» از تشر زدنش فهمیدم نباید با دوچرخه­ ام بروم. با دست اشاره کرد صبر کنم. نمی­دانم این چه نماز خواندنی بود که داشت به همة کارهای خانه هم رسیدگی می­کرد؛ چون تا صدای سر رفتن کتری هم آمد، باز سر نماز گفت: الله اکبر.» و بعد با اشاره دست و انگشت به من حالی کرد که اگر با او کار داشتند دو، نَه، سه چهار دقیقۀ­ دیگر نمازش تمام می­شود و وقتی فهمید مزاحم زنگ زده با صدای بلندتری گفت: لا اله الا الله.»

گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب آبنبات هل دار، مهرداد صدقی، صفحه 23


در اولین مراحل آزمایش و تشخیص و درمان، معلوم می شود که مش خجه مشکلی ندارد و عیب ناکی سهراب، مانع بچه دار شدن آنها بوده است.

روشن شدن این حقیقت به جای اینکه سهراب را سر جای خودش بنشاند و رفتارهای غیر انسانی او را تعدیل کند، باعث خشونت و توحش بیشتر او می شود و او همچنان مش خجه را به دلیل فقدان بچه مورد اهانت و اذیت و سرکوفت قرار می دهد.

اما سهراب به همین هم بسنده نمی کند. بعد از تصاحب تمام اموال و مایملک مش خجه، او را طلاق می دهد و از خانه ای که ملک شخصی و ارث پدری مش خجه بوده، بیرون می کند و با بیوه ی مسنی که سه بچه از شوهر مرده اش به جا مانده ازدواج می کند و او را جای مش خجه و در خانه او می نشاند.

مش خجه که به ورشکستگی تام و تمام رسیده و همه ی زندگی اش را باخته و آس و پاس و ویران و آواره شده، به جای اینکه ضجه و مویه کند و کاسه چه کنم دست بگیرد، تکیه و توکلش را معطوف خدا می کند و زندگی اش را از سر می گیرد. انگار نه انگار که هیچ اتفاقی افتاده و هیچ بلایی سرش آمده.

خدایا! کل پرونده، سپرده دست خودت! من، نه بلدم دنبال کنم، نه عرضه شو دارم، نه دل و دماغشو.

هر گلی زدی به سرخودت زدی! من کی ام که بخوام تعیین تکلیف کنم برات؟

فقط کمکم کن که راضی و شاکر باشم به هرچی می دی و نمی دی. به هرچی می دی و پس می گیری. و به هرچی می گیری و پس می دی.

من اگر کس و کار داشتم، شاید به این زودی یاد تو نمی افتادم. من اگر از تو قوی تر، مهربون تر و غیورتر می شناختم، سراغ تو نمی آمدم.

ولی هزار کرور شکر، که تو همه کسمی، از هم کس هم، داراتری، تواناتری و نسبت به بنده هات باوفاتری.

پس تو، هم شاهد باش، هم وکیل، هم قاضی، هم دادستان. اگه دیدی لازمه، حقمو بستان. اگه نه هم که فدای سرت. من تو رو می خوام، نه حقمو. فقط دستمو ول نکن که تو شلوغی گم نشم. آخه من خیلی کوچیک تر از اونم که تو شلوغی گم نشم.»

به قاعده یک کتاب بود، حرفهایی که می گفت به خدا گفته، و شرط و بیع هایی که با خدا کرده. ولی من همینقدرش یادم مانده. بعدها اگر باز مثل همین ها عین جملاتش یادم آمد برایت می نویسم.


گردآورنده : خانم کتاب چین

منبع : کتاب طوفان دیگری در راه است، سید مهدی شجاعی، صفحات 208 و 209



-   خوش به حالت که چنین سبکبال سفر می کنی! بارت مختصر است و مفید. اگر ان حمله می کردند، تک شترت را برمی داشتی و از معرکه می گریختی. من با صد شتر جنس، مانند فعله ای هستم که کاه گل لگد می کند. تا به خودم بجنبم، هستی ام را تاراج کرده اند. جان خودم را از معرکه بیرون ببرم، شانس آورده ام.


دعبل شمشیری را که زیر بار پنهان کرده بود، نشان داد.


-   اگر ان حمله می کردند، من یکی تا پای جان می ایستادم و می جنگیدم. در مرام ما، تنها به فکر جان و مال خود بودن، دور از جوانمردی است.


با خود گفت : هرگز آن دختران و ن اسیر را در چنگ راهن رها نمی کردم، هرچند هم اینک نیز زده و به یغما رفته اند!


-   با این حساب، شرط می بندم بار شترت، داروهای کمیاب و گران قیمت و یا مراورید و زعفران است. از پیشانی بلند و سخنان سنجیده ات برمی آید که درس خوانده ای و آداب تجارت را به خوبی آموخته ای!

دعبل پوزخندی زد.


-   از بصره که همسفر شدیم، نگاهت مدام به بار من است. داری از کنجکاوی قالب تهی می کنی! می ترسی از هم جدا شویم و نفهمی که این شتر خسته، زیر چه جنس بار سنگینی است! فقط بدان که من مدتی از طرف والی نیشابور، حاکم سمنگان بوده ام. آن بیچاره را که برکنار کردند، من هم سرم بی کلاه ماند. این بار که می بینی حاصل چند سال یافتن و بافتن و اندوختن است.


طبیب خندید و بازوی همسفربلندقامتش را فشرد.


-   پس بگذار من هم بگویم. مرا که می بینی، مردی توانگرم. در بغداد هم مثل بصره و انبار و موصل و اهواز، خانه و دکان و زمین دارم. طبیبم؛ اما شغل پدری ام را که تجارت است رها نکرده ام. ابن سیار صدایم کن. به تعداد غلامانی که در این سفر با من اند، کنیزان زیبا و اصل و نسب دار دارم. خودم بارت را هرچه باشد، نقد می خرم. معلوم است که به بار صد شتر می ارزد. درکاروان سرا قیمت می گیریم. من یک دینار هم شده گران تر از دیگران می خرم.


دعبل سراپای بازرگان را ورانداز کرد و انگار چیز قابل توجهی در آن ندید.


-   تو دیگر چگونه طبیبی هستی که تجارت می کنی؟!


-   هر بار لازم شود سفر کنم، صدتایی شتر جنس با خودم همراه می کنم. پول یک ماه طبابت از آن در می آید. شعار من این است: حتی اگر می توانی خودت را بفروش و پول درآور!


-   اگر چنین پولکی هستی، بار من به دردت نمی خورد. از داروهای کمیاب و مروارید و زعفران گران بهاتر است. مشتری خودش را دارد.


-   آتش اشتیاقم را تیزتر کردی! شک ندارم که تحفه هایی شاهانه است!


-   آن زمان که ثروتمندان به اندوختن درهم و دینار مشغول بوده اند، من با زحمت فراوان، آن چه را در این صندوقچه هاست، از این جا و آن جا گرد آورده ام و خود برآن افزوده ام.


گره طناب را از زیر شکم شتر بازکرد و پارچه ی راه راه و ضخیم روی بار را کنار زد. صندوقچه هایی نمایان شد. ابن سیار دست هایش را به هم مالید. دعبل نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.


-   نمی خواهم بیش از این در خماری کنجکاوی کاسبکارانه ات بمانی. بیا ببین و لذت ببر!


گردآورنده : آقای کتاب چین

منبع : کتاب دعبل و زلفا، مظفر سالاری، صفحات 10، 11 و 12



با آن که وقتی در رم هستید انگار دارید توی دل تاریخ زندگی می کنید، با اینکه وقتی در میلان هستید، می توانید به هرچه، هرچه، هرچه که بخواهید در لحظه دسترسی داشته باشید، با آن که ونیز به گمان من حیرت انگیزترین نقطه ی دنیاست. اما همه ی این ها به یک وجب خاک ایران نمی ارزد. باور کنید. این جمله ام را شبیه شعارهای مجموعه های تلویزیونی ندانید. همه ی این ها خوب است اما برای خود آنها. برای ما تنها دیدنش لذت بخش است. و مدتی کنارشان بودن. وقتی آنجا هستید تازه می فهمید که چه لذت هایی را در زندگی در سرزمین خود دارید. من بوی لوبیاپلوی آشپزخانه ی مادر و عطر درخت بهارنارنج حیاط پدری را با همه ی رؤیاهای ونیز تاخت نمی زنم.

گردآورنده : خانم کتاب چین

منبع : کتاب مارک و پلو، منصور ضابطیان، صفحه 115




اون شروع کرد و گفت: سلام آتا! خوبین؟ شب بخیر! قراره امشب من شروع کنم؟!»

گفتم: سلام. آره. شروع کن!»

گفت: سؤال من امشب واضحه! خیلی هم ساده ست! اونم اینه که چرا کسی جذب شماها نمی شه؟!! چرا این قدر که پول خرج می کنین و تبلیغات گسترده و پست های خاص و عکس نوشتارهای خاص تر و این چیزا می ذارین و پخش میکنین؛ اما کسی جذب شماها نمیشه؟! چرا حتی تو دانشگاهتون آمار خودکشی و یأس و ناامیدی بالاست؟! من اصلاً کاری به سواد و سر و زبونت ندارم. فقط لطفاً اینو واسم روشن کن تا اگه اشتباه می کنم، دیگه حرف نزنم!»

همه موندیم چی بگیم و چی جوابش بدیم! راس می گفت!

براش نوشتم: بحث ما در طول این شب ها مبنایی بود! من چه کار آمار دارم! حتی بر فرض اینکه حرفات درباره میزان جذب، خودکشی و افسردگی ما درست باشه، به من ربطی نداره! به من چه؟ اگه راست می گی علمی بحث کن!»

نوشت: اتفاقاً کار دارم. مگه مکتب و فرقه شما فقط مال فلسفه، دنیای علمی و حرف باد هواست که اثری روی زندگیتون نداشته باشه و فقط یه مکتب فکری باشه!

ببین آقای محترم! شما حتی اگه همه حرفات هم علمی باشه (که البته اثبات شد و بحث کردیم و اغلب حرفای شما رو رد کردم و خودتم قبول داشتی و سکوت کردی!) بازم باید زندگی کنی و به ایدئولوژیت برای زندگیت نیاز داری! چون زندگیت و فکر کردنت که از خودت جدا نیست!»

نوشتم: چی میخوای بگی؟! حرفت رو رک بزن تا جوابت بدم!»

نوشت: تو چطور آدم تحصیل کرده ای هستی و چطور آتئیست رو به عنوان یه نحله فکری قبول کردی و می گی حالت با اون فرقه خوبه؛ اما در طول بحث 13 شب گذشتة ما حدوداً 10 بار فحش دادی! بیش از 20 بار به امامان ما توهین کردی و حرف زشت زدی! خیلی زود جوش آوردی و دو سه بار تهدید کردی که حذفم می کنی و بحث رو تموم می کنی!

به نظر خودت، این حرفا و رفتارها مال یه پسر جوون تحصیل کرده، سالم و سرحال و با اندیشه باز و روشنفکری بالاست یا مال یه آدم تندخوی عصبی مزاج و افسرده ساخته؟! همین!»

بچه ها بهم می گفتن حرفش رو رد کن، قبول نکن. بگو تو بد فکر می کنی! مگه خودتون چی دارین؟ کی دارین؟ دلتون به چی خوشه؟ اما. اینا جواب اون نبود!

یک دقیقه سکوت کردم. همه خاطرات بد در طول زندگی و تحصیلم جلوی چشمام گذشت، بچه هایی که افسرده بودند، خدا رو قبول نداشتند و افسرده تر می شدن، کسانی که به خاطر مصیبتی که به زندگی شون وارد شده بود خدا و دین رو کنار گذاشته بودن و زندگی شون نکبتی تر شده بود! حتی هم خونه خودم یادم اومد که تا همین حالا هم داره قرص می خوره و هر وقت یاد غم هاش می افته، یه پیک می زنه تا یادش بره!

من هیچی ننوشتم، دستام نمی رفت برای نوشتن! روی کیبورد خشکم زده بود! مدام از طرف بچه های گروه و اساتیدم پیام های زیاد میومد، داشتن عصبیم می کردن! به هیچ کدومشون توجه نکردم، اصلاً صدای هیچ کدومشون رو نمی شنیدم!

فقط براش نوشتم: تو زن هستی یا مرد؟!»

گردآورنده : خانم کتاب چین

منبع : کتاب حجره پریا، محمدرضا حدادپور جهرمی، صفحات 79 ، 80 و 81



بعد از درس، قبل از درس، هر فرصتی که با هم بودند می گفتند و می خندیدند شاید محمد از همه بیش تر می خندید که یکی از طلبه های بزرگ تر نصیحتش کرد که باید کم بخندد. برایش از قرآن شاهد آورد که فلیضحکوا قلیلا ولیبکوا کثیراً.» محمد پرسید بگو ببینم خندیدن کار حرامی است یا نه؟» طلبه بزرگ تر گفت نه.» محمد گفت حالا که حرام نیست پس من می خندم.»


گردآورنده : علیرضا

منبع : کتاب زندگی، سید محمد حسینی بهشتی، افسانه وفا، صفحه 12



بعدازظهر روز چهارم اردیبهشت 1305، راننده دربار با هماهنگی قبلی به منزل این بنده آمد. روز قبل از آن، نامه ای به این شرح به دستم رسیده بود:

حضرت استادی جناب آقای حسنعلی خان با سلام و عرض ادب و احترام،

در نهایت افتادگی و خاکساری از آن جناب، مسألت دارد که در صورت امکان، عصر فردا بر این بنده منت نهاده، کاخ گلستان را به قدوم مبارک، متبرک فرمایید. شرکت حضرت عالی در مراسم تاج گذاری این حقیر موجب سرفرازی دولت و ملت هست.»

                                                                                     بنده ی کمترین؛ رضاخان سردار سپه»

                                                                                                                        3/2/1305

کثرت مشغله مانع از این بود که در مراسم شرکت کنم، مع الوصف پیگیری مستمر رضاخان و تماس های مکرر تیمورتاش، بنده را در محذور اخلاقی قرار داد. واقع این است که رضاخان عادت به دعوت های این چنینی نداشت و از مضمون نوشته مشخص بود که خواسته ی او فراتر از یک حضور خشک و خالی است. این را بدان جهت عرض کردم که خواننده ی محترم، عدم رغبت این بنده را به حضور مراسم تاج گذاری، خدای ناکرده، حمل بر غرور و خودبزرگ بینی این حقیر نکند.

باری، راننده به محض ورود و رؤیت بنده، دست روی قلبش گرفت و با تعجب، در حالی که به لکنت زبان دچار شده بود، گفت: اعلیحضرتا.! شما که تا ساعتی پیش، کاخ گلستان تشریف داشتید.»

 

ادامه دارد.

گردآورنده : خانم کتاب چین

منبع : کتاب خاطرات حسنعلی خان مستوفی، ابوالفضل زروئی نصرآباد، صفحه ؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها